...آه خدایا ...
وقتیکه دل گرفته و غمدار است ، وقتی که همه دوستان دشمنند
وقتی خانه زندان است ، وقتی مرگ زندگی است اما از تو گریزان است
وقتی سوختن تنها علاجش ساختن است ، وقتی دوست داشتن پایانش شکست و از یادبردن است
وقتی عمق همه نگاهها یک لجنزار متعفن است ، وقتی ورای هر حرفی نیش یک افعی کشنده است
وقتی در همه راهها چاه پنهانیست ، وقتی آسمان بالای سرت سیاه از دود دلهای گرفته است
به چه میتوان خود را دلخوش ساخت 
نا امیدانه به سوی تو نگاه دوخته ام تا که بار دیگر دستم را بگیری و از این ظلمت خلاصی ام دهی
برای من بهترینها را بخواه ، زندگی را با تمام خوشی هایش به من ارزانی کن
غمهای زندگی ام را بر من روا کن که با جسم و روحم آمیخته است
ای کاش میدانستم چه زمان مرگم فرا میرسد 
آن وقت هرآنچه در دل داشتم به آنها که مرا به وجود آورده اند میگفتم
و سپس به آنهایی که شادی زودگذر را از من میگیرند ، آنگاه آسوده تسلیم مرگ میشدم
اما هیهات که چنین نیست چه میشد ای خدا که به من جسارت و گستاخی عطا میکردی
شاید در آن هنگام میتوانستم بدون ترس و بدون آنکه هراسی از آزردن دلی داشته باشم
از خود دفاع کنم
کاش این زبان الکن را از من میگرفتی و به جایش شهامت سخن گفتن میدادی
اگر ترس از عذاب دوزخ تو نبود ، اگر یقین می یافتم که به سبب هتک حرمت مغضوب درگاهت
نخواهم بود !
آن وقت چه میکردم ؟
خط بطلان میکشیدم بر عاطفه و خود را از زنجیر آنها آزاد می ساختم
خشمگین مشو زیرا خود خوب میدانی که این بنده زبونت قادر نیست و ناتوان است
بازهم در این غروب آزاد شده ابلیس در من رخنه کرده و وسوسه ام ساخته که لب به کفر بگشایم
اما ای محبوبم تا تورا دارم از ابلیس وحشت نخواهم کرد .
خوب میدانم که درِآشتی تو همیشه به رویم باز است.
